نتایج جستجو برای عبارت :

شال چه رنگی بپوشم ؟

 شال چه رنگی بپوشم ؟
در هنگام پوشیدن مانتو برای خانم ها این سوال پیش می آید که شال چه رنگی بپوشم ؟ همانطور که می دانید شال و مانتو در میان خانم ها بسیار محبوب می باشند چرا که از آن دسته از لباس هایی هستند که کاربردی تر بوده و بیش از هر لباسی در زمان بیرون رفتن و طول روز مورد استفاده قرار می گیرد. تا حالا به جادوی رنگ ها فکر کرده اید که ترکیب درست آنها تا چه حد در زیبا به نظر رسیدن تاثیر دارد!  اکثر خانم ها بعد از پوشیدن مانتو با خود می گویند که شال
1. امروز صبح با کلی نشاط و شور و شادابی رفتم به مدیرمون برا اوللللین بار سلام کردم (اونم چون زل زده بود بهم) . بعد یه نگاه عمیقی به ابروهام کرد و گفت سلام عزیززززممممم. 
این عزیزم خیلی معنا ها داشت. یکیش اینکه مثلا عزیزم دیگه از این گوجه ها نخور :))) یا مثلا منظورش این بوده که خیلی ایکبیری ای عزیزم. به هرحال من دیگه به کسی سلام نمی کنم -____- 
2. فردا با نیلی اینا میریم بیرون و در "چی بپوشم" ترین حالت ممکنم :| چی بپوشم؟ 
3. خوش ب حال این دخترا که با موهای کو
فکر نمیکنم اصفهان جای دیگ وجود داشته باشه ک لباس بفروشه و من نرفته باشم. یا اونقدر زشتن ک اصلن نمیشه نگاهشون کرد یا بیش از حد گرونن! دارم ب حدی میرسم ک میخام برای عروسی برادر همون هودی مشکیه‌م رو بپوشم و شلوار لی، کفش آل‌استار و موهامم دم اسبی ببندم. تآمآم‍♀️
به قدری حال این روزام بده و سردرگمم که دلتنگ بچگیامم! دلم هوس خوردن آمپول با وعده اینکه از مغازه مسلمی برات سُک سُک می خریم کرده! می ترسیدم از آمپول ولی می دونستم تهش یه جایزه می گیرم.من رو برگردونین به دوران طفولیت حاضرم بازم بدون نق زدن لباس سفید بدون طرح یقه اسکی دارو بپوشم در حالی که احساس اینو داشتم یکی دستاشو انداخته دور گلومو داره خفم می کنه.حاضرم جورابایی که توشون نخ نخی بود و همیشه یه نخ بین شست پا و انگشت کناریش گیر می کرد رو هزار بار
تا حالا به تفاوت مارمولکای سفید با سبز دقت کردید؟
مارمولکای سفید از مارمولکای سبز قشنگترن اما خیلی کند تر از مارمولکای سبزن و همینطور به نسبت خیلی احمق ترن 
پریروز صبح دیدم یه مارمولک سفید روی کتونیم نشسته رفتم نزدیکتر یکم ناز و نوزش دادم بعد گفتم پیشته اما نرفت گفتم پیشته پیشته اما بازم نرفت به خیال خودش با رنگ سفیدش رو کتونی مشکی من تونسته استتار کنه :| 
دیگه اومدم با دستم پیشته بدمش که احمق اعظم یکاره رفت توی کتونی :| 
حالا هر چی کتونی رو ب
اولش فکر کردم لابد حالم خوب نیست.
کم خوابیده ام
شانه ام شکستهلپ تاپ باتری خالی کرده
بیست تا لباس از زور سرما پوشیده ام و دست و پایم را گرفته
خلاصه یک چیزی هست که خلقم تنگ شده
اما فردایش هم همین بود
و پس فردایش
و ماه بعدش هم. حتی وقت هایی که لباس تنم را دوست داشتم، شانه نو خریده بودم و لپ تاپم تا خرخره شارژ داشت.
حقیقت این بود که بدم آمده بود یا شاید بدتر از آن، دچار زدگی شده بودم.
از تمام دخترها و پسرهایِ خوش رنگِ کتاب خوانِ دوربین به دستِ کافه نشی
بسم الله الرحمن الرحیم
رفته بودم ازون مانتو اداری ها بخرم 
هوا گرم بود و گرما به شدت اذیتم میکرد نگاهم که به اطراف می افتاد میدیدم دخترای هم سن و سال من یه مانتو نخی روشن پوشیدن و چقدر راحتن
کلی حسودیم شد...
ازین حسودی حالم بهم خورد حالم بهم خورد از بی لیاقتیم
در فکرم مرور میکنم:
آیا من نمیتونم مثل اونا لباس بپوشم؟
آیا نمیتونم به زیبا ترین شکل ممکن در جامعه حضور پیدا کنم؟
آیانمیتونم  شلوار قرمزمو با رژ لب و حاشیه شالم ست کنم؟
آیانمیتونم صندل ب
چرا اینطوریه!چی کار داری میکنی!؟
اواخر اسفند ۹۶ باهم رفتیم و کت خریدیم!
داخل پرو توو آینه گفتم که دلم میخواد اینو برای خودمون بپوشم سال بعد عید ترسیدم بگم که اگه دیر تر شد نگه بد قولی.
گذشت 
۱ سال فیکس 
۱ سال ۱ ماه
بهراد!
دایرکت
داداش این کتی که توو استوری پوشیدی برا خودته؟
آره!
من امشب میخام برم خاستگاری!دیروز کتامو امتحان کردم اصن نمیخورن بهم میشه بهم قرضش بدی؟
بیا ببر
کت پیراهن و کراوات 
برد
رفت خاستگاری 
الانم کلوز فرند با زنش عکس گذاشت
با
< استاد راهنمای جان ازم خواستند فردا برم سر کلاسشون و برای دانشجوهاشون یه ارائه داشته باشم....با کمال میل قبول کردم....فقط موندم فردا چی بپوشم؟ با لباس خلبانی برم سر کلاس یا کت و شلوار بپوشم؟:)>
<از بس غذا پختم و شستم و روفتم دیگه خسته شده بودم، امشب دل رو زدم به دریا و تنهای تنها بدون بانو آلکس، رفتم رستوران..چلوکوبیده اش خیلی ناز بود ولی سوپش مزخرف بود! رب گوجه خالی بود! مرگ بر سوپ با رب گوجه زیاد!>
<هر کاری کردم که از دانشجوهام میانتر بگیر
حس میکنم خیلی وزن اضافه کردم دقیقا از اول بهمن تا الان! حس سنگینی وحشتناکی دارم.لباسام برام تنگ ترشدن.عادت دارم همیشه لباس گشاد و آزاد بپوشم.و اینطوری راحت نیستم.حس سنگینی بدی دارم :/ دلم میخواد جلوی این وضع رو بگیرم اما حس میکنم که نمیشه!
فیلم امشب ک قراره ببینم تایتانیک است! :) 
پ ن: با اینکه فیلم دوبله و سانسور شده بود اما بازم حوصله م نشد تا آخر ببینم. :) و تا وسطای فیلم خوابم برد
کتاب ، جدول ، سریال Friends ، موزیک و بازی Carrom Disc Pool همه تایم من تو این روزا رو پر میکنه و تقریبا یکی دو ساعتی هم پیاده روی روزانه توی پارک با ماسک و دستکش که البته تصمیم گرفتم دیگه از فردا دستکش استفاده نکنم چون چه فرقی داره وقتی به صورت دست نمیزنم دستکش بپوشم چندان تفاوتی نداره در عوض مدام با اسپری الکلی ضد عفونیش میکنم.
چند وقته خیلی سبکتر میام خونه ( فقط یه دست لباس میارم ) و  خب خیلی راحت‌ترم. هم بارم سبک‌تره و هم دغدغه‌ی کمتری دارم که چی بپوشم. دیروز داشتم فک می‌کردم چرا آدما در مقابل مینیمال زندگی کردن مقاومت میکنن. یاد یکی از کامنتا افتاده بودم که گفته بود انسان تنوع طلبه و نمیتونه با یه کمدکپسولی و چار دست لباس زندگی کنه. و به این فک میکردم که چه پاسخی میشه برای این استدلال آورد.
ادامه مطلب
بارالها….
از کوی تو بیرون نشود
 پای خیالم 
نکند فرق به حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی….
 چه به اوجم برسانی 
چه به خاکم بکشانی….
 نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی....
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد….
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی
خواجه عبدالله انصاری
چندساعتی خونه رو برای راحتی آش‌پزان، تَرک می‌کنم و می‌رم به سمت مسیر تندرستی زادگاهم. حدود ۶ سال پیش، بعد از تجربه‌ی اولین شکست عشقی‌م، این‌جا رو پیدا کردم. یه گوشه‌ی دنج با راه خاکی و سنگ‌ریزه که بین درخت‌ها گم شده بود و تنها همدم‌ش، صدای رودی بود که از اون حوالی می‌گذشت. اون‌موقع‌ها اینقدر شلوغ نبود. به لطف دستگاه‌های ورزشی که همه‌جا نصب می‌کنن، به پاتوق ورزش‌کار دوستان تبدیل شد. به یادگار، فیلم کوتاهی برای ساره می‌گیرم و گوشه‌
بعد از داداش بزرگم حالا نوبت این یکی داداشمه 
مامان هر دختری رو میبینه شب در موردش حرف میزنه 
منم اینشکلیم :|
به نظر من سخت ترین کار دنیا برای پسرا خواستگاری رفتنه
اونقد دوست دارم داداشم دست یه دختر رو بگیره بیاد خونه و بگه این خانمِ منه 
منم یه نفس راحتی بکشم :)) 
بعد  بگم حالا من چی بپوشم
+شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد 
حرف آخر این هفته اینکه:
بچه ها بهش گفتم!
پیام داده بود فحش میداد
(اینجا رو خونده قاط زده که چرا بهش گفتم دیشب لاس میزد)
منم بهش درباره دوستم توی انتاریو گفتم که دانشجوی دکتراس (ولی شیلین نازم رو نگفتم :))) شیلین مال منه اصا :)))) میخوام یه پسر دیگه براش پیدا کنم)
الان اگه بلیط گرفت اومد اینجا منو زد
تقصیر شما مخاطبای الاغمه که منو تشویق کردین.
بچه ها از شما چه پنهون سه ماهه که دلم یه عروسی میخواد
این خواهر دیوسم عروسیش نه ماه دیگه هست.
من یه عروسی میخ
من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی می‌کنم. خاک میکنمش.
روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.
 
من دیگر از قضاوت شدن نمی‌ترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.
من می‌خواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی می‌کنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.
 
آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخ
مثلا اینستا دی اکتیو کردم که درس بخونم. وسعی کردم کار جدید نگیرم. اما راستش حوصله ندارم درس بخونم .دلم می خواهد این ترم بیخیال شم.کار کنم و فکر کنم.و تصمیم بگیرم .و راستش این قدر تاریخ ازمون جامع را نزدیک اعلام کردند که امیدی هم به خوندن ندارم.
پاییز خوشگل و بارونی پشت پنجره ایستاده  و من می تونم لباس خوشگل پاییزی بپوشم و حال کنم اما پتو گرفتم دور خودم و درس می خونم.
چقدر امروز جمعه بود...
سه شنبه یه راز بزرگ بود باید از خدا تشکر کنم واسه سه شنبه ...
تصویر بالا مربوط به خانمی ست که به قطعیت بالای 65 سال سن را داشت و به جد طی این سال های رفت و آمدم با مترو این یکی از جذاب ترین تیپ هایی بود که دیده بودم :) 
انقدری که به خودم قول دادم در روزگار پیری شلوار جین ِ آبی آسمانی و کفش های all star سبز ِ هم فرکانس با آبی ِ روشن بپوشم. همچنین با داشتن آپشنی اضافه نسبت به ایشون به جای هرگونه کیف دستی، کوله پشتی بندازم :)) 
توی گروه کلاسی بحث سر رنگ لباس و چند و چون جشن فارغ التحصیلی هست که سه چهار ماه آینده برگزار خواهد شد...
من?پیامها رو میخونم و تمام شدن این هفت سالی که قرار بود تا ابد ادامه پیدا کند رو باور نمیکنم...هنوز نمیفهمم اگر قراره نباشه شب بخوابم و فردا تند و تند لباس بپوشم و سمت بیمارستان گاز بدم و با سرعت هزار اسب بخار مریض ببینم و نوت بذارم و برای راند استرس داشته باشم پس باید چکار کنم?
کنار گذاشتن یکباره ی یک لایف استایل هفت ساله و برگشتن دوباره به رو
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
فردا میخوام برم نمایشگاه و بابتش خیلی هیجان زده ام 
قراره مستر شین رو ببینم  :)
 این اولین باره که میخوام یه دوست مجازی رو ببینم :)
فکر میکنم و امیدوارم که خیلی بهم خوش بگذره
قراره مانتو مشکی و شلوار سورمه ای بپوشم با روسری آبی و سورمه ای که تازه خریدم
به علاوه ی کفش های مشکی و پاشنه بلندی که همین چند دقیقه پیش واکس زدم :)
 تازه لاک سورمه ای مات هم زدم :) میخوام در حد آرایش عروس هم آرایش کنم :))))
 
 امیدوارم که خیلی بهم خوش بگذره :)
من دلم میخواهد الان کنار شما می‌بودم.
این آهنگ داغون دوران دبستانمان را بگذاریم و آنقدر برقصیم تا جانمان در بیاید. من پیرهن مردانه ام را بپوشم و ادای ادی عطار را در بیاورم و شما از خنده غش کنید.
بنشینیم دور هم انقدر چرت و پرت ببافتیم که مغزمان چرت و پرت کم بیاورد.
آنقدر فلسفه از خودمان در بیاوریم که دنیای فلاسفه آرزوی مرگمان را کند.
آنقدر به هیچ و پوچ بخندیم که زمین را گاز بزنیم.
هر چیزی که در یخچال است را بیاوریم بگذرایم روی سفره ی ترکیده ما
سلااااام!
چطوریییین؟!!
یه چیز خیلی بامزه ای واسه من هست و اونم علاقه ی شدید منه به عروسی و مناسبتهای عروسی های خوشبخت (ترکیبی ساختماااا :)) )
ینی اونقدر به این مناسبتا و جشن گرفتنشون حتی تو دلی علاقه دارم که این روزا حتی دوست دارم لباسای رنگ شاد بپوشم واقعا تا یادم باشه چه روز شادیه!
و امروز سالروز ازدواج حضرت خدیجه (س) و پیامبر اکرم (ص) که من عاشق هر دوتاشونم ... (و نکفتم بهتون که چقدددددر گاهی دلم می سوزه که قسمت نبوده تو دورانشون باشم حتی و دروغ چ
سلااااام!
چطوریییین؟!!
یه چیز خیلی بامزه ای واسه من هست و اونم علاقه ی شدید منه به عروسی و مناسبتهای عروسی های خوشبخت (ترکیبی ساختماااا :)) )
ینی اونقدر به این مناسبتا و جشن گرفتنشون حتی تو دلی علاقه دارم که این روزا حتی دوست دارم لباسای رنگ شاد بپوشم واقعا تا یادم باشه چه روز شادیه!
و امروز سالروز ازدواج حضرت خدیجه (س) و پیامبر اکرم (ص) که من عاشق هر دوتاشونم ... (و نکفتم بهتون که چقدددددر گاهی دلم می سوزه که قسمت نبوده در دورانشون باشم حتی و دروغ چ
 
یکماهه دارم به خودم  امید میدم که برای مجلس عقدی که در اردیبهشت دعوتم لباس دارم !
یکماهه بدون کوچکترین استرسی ،  زندگی را به خوبی و خوشی میگذرانم !
یکماهه هیچ دغدغه ی در اینمورد ندارم و خودم را آماده تر از بقیه افراد خانواده میدونستم !
یکماهه هیچ گونه غم و اندوهی در باب لباس چی بپوشم به خودم راه ندادم !
یکماهه خوشحال ترین فرد خانواده هستم که دغدغه خرید لباس مجلسی برای اون مراسم فوق رو ندارم !
اما امروز ...
تمام خوش خیالی هایم در این باب در عرض ی
آیا بین کیفیت لباس پوشیدن و نوع شخصیت افراد رابطه ای وجود دارد؟ حسن میرزایی/جامعه شناسی
لباس دست کم پاسخ گوی سه نیاز آدمی است; یکی این که او را از سرما و گرما حفظ می کند، دیگر این که در جهت حفظ عفت و شرم، به او کمک می کند و سوم این که به او آراستگی و وقار می بخشد . در هر جامعه ای نوع و کیفیت لباس زنان و مردان، علاه بر آن که تابع شرایط اقتصادی و اجتماعی و اقلیمی آن جامعه است، تابع جهان بینی و ارزش های حاکم بر فرهنگ آن جامعه نیز می باشد . انسان بسته به
دانلود آهنگ فرزاد فرخ حس بیخیالی | کیفیت عالی
امروز می توانید ترانه حس بیخیالی با صدای فرزاد فرخ را از جاز موزیک دانلود کنید
Exclusive Song: Farzad Farokh | Hese Bikhiali With Text And Direct Links In jazzmusic

متن آهنگ فرزاد فرخ حس بیخیالی
از اتاقم قابِ عکست خیره میشم
که باز صبح شد گیجِ گیجم
نیستی پیشم
یه دوش آبِ سرد یه قهوه نیمه تلخ
به فکر این که چی بپوشم
لباسِ زردمو اون کتِ چرممو
آخه تو بگو من چی بپوشم
موزیک روشن هوا عالی
یه حسِ بیخیالی
یه تصویر از این عشقِ خیالی
موزیک روشن هو
یکی بیاد به من بگه تا وقتی این قرنطینه تموم بشه، چطوری ذوقم رو خالی کنم با این گیوه های قشنگم که نمی تونم بپوشم برم بیرون؟ 
آیا باید مثل بچه ها تو خونه بپوشم و قِر بدم و منتظر لحظه ی تحویل سال بمونم، بعد با کفشام( ببخشین گیوه هام) بشینم سر سفره هفت سین؟!  
کرونای خر برو دیگه... اح

پ.ن١: دقت کردین کلا لنگه به لنگه پسندم؟! اون از  جورابام این از این!
پ.ن٢: یه سوال دیگه! چرا منی که هیچ جایی قرار نیست برم و بَست نشستم توی خونه، وقتی مادرجان شکوهم داشت اب
یکی از تفریحاتی که باهاش شبای خوابگاه رو سر میکنیمبحث در مورد ترقوه هامونه
یکی از بچه هامون خیلی در این زمینه ادعاش میشه و اونقدر این ترقوه شو کرده تو چشمم مون که اسمش رو گذاشتیم کلاویکلو(کلاویکل یعنی همون ترقوه)
الان که چو اومده بود تا منو دید گفت چه لاغر شدی و منم طبق معمول بعد از شنیدن این حرف رفتم جلو آینه یکم برا خودم ذوق کردم
الان بازم به مامان گفت نارنج چه لاغر شده و من بازم یواشکی پریدم جلو آینه
آمااااا
این دفعه یهو چشمم افتاد به ترقوه
دختری هستم از یک خانواده ی نسبتا مذهبی که پوشش اصلیم چادره، ولی در جمع های خانوادگی یا مسافرت از مانتو استفاده می کنم، قصد دارم بعد از ازدواج همچنان چادری باشم، حتی دوست دارم بعد از ازدواج استفاده از چادر رنگی را توی مهمونی های خانوادگی رسم کنم هر چند از تمسخر احتمالی دیگران حس خوبی ندارم.
آیا باید به خاطر عقاید و خواسته ام توی جلسه از چادر رنگی استفاده کنم، یا برای این که خواستگارم متوجه نسبی اندامم بشه مانتو بپوشم، از طرفی استرس اینو دار
تواین سه روز میتونسم حدددداقل۲۵ساعت درس بخونم
دفعه های قبلیم سنگین پریود شدم
واقعا بده
چقد قرص بخورم اخه؟!!!!
من از اول تابستون۹۸توبه کردم ک دیگه قرص و دارو مصرف نکنم
این دفعه دیگه واقعا توبه کردم
به مامانم گفتم اویشن بخره(خدا کنه یادش نرفته باشه)
چقد عقب افتادم  واااای
چرا قلم چی برنامه رو عوض نمیکنه خدایی؟
اصلا با فارغ التحصیلا کاری نداره فقط با دانش اموزا همگامه
کاش ازمونا دوباره حضوری بشه
کاش جمعه من ساعت شیش پاشم و برم دفترچه رو بگیرم(ت
 
یکی از لذت‌های زندگی من پوشیدن لباس سفیده. 
و از بین تعریفات بعضاً عجیبی که در مورد خودم می‌پسندم و می‌پذیرم، یکی‌ش اینه که: چقدر سفید بهت میاد!
که حتی وقتی کسی می‌گه یه تی‌شرت بده من بپوشم و من بهش پنج‌تا انتخاب می‌دم، با تعجب می‌گه اینا که همه‌شون سفیده! و من با یه کم خجالت می‌بینم که دوتای باقی‌مونده و حتی اینی که پوشیدم و اونی که تو سبد هست هم سفیده!
حس خوبی بود که وقتی از همطا پرسیدم من چه رنگی‌ام، گفت: «شاید الان یه کم نارنجی باشی
چی بپوشم؟ میتونم لباسای نویی رو بپوشم که تازه خریدم. به هر حال یه عده هستن که برای انجام همون روزمره‌های دوس‌داشتنی‌شون رفت‌وآمد می‌کنن. می‌تونم تی‌شرت تیره‌تر رو بپوشم اما کلا بی‌خیال میشم، به همون آخرین پیرهن تیره‌ای که تنم بود، شلوار و کفش هم‌رنگ باهاش بسنده می‌کنم. دفترچه به همراه قلم زیبای جدانشدنی ازش رو به دست می‌گیرم و به سمت پارک محبوبم راه می‌افتم. تو خیابون که قدم می‌زنم، یه حسی بهم میگه انگار شهر از روزای قبلی کمی ناامن
حالا که اخر سال شده و دارم به خودم فکر میکنم میبینم عجب ادم ول نکنی هستم. تو هر زمینه‌ای که فکرش رو بکنید. مثلا دوستم میگه درسته که ادم‌های کمی دور و برم هستن ولی سعی میکنم همونا رو نگه دارم که خودم به این میگم ول نکن بودن. این توی لباس خریدن هم صادقه. اینقدر سختگیرم که به سختی یه لباس جدید میخرم برای همین ترجیح میدم همون قبلی‌ها رو بپوشم. آخرین متن امسالم قرا بود در مورد ترس باشه. میگم بود چون کلش یادم نمیاد و چون میدونم براتون مهمه علی الحساب
منتظرم مها زنگ بزنه برم سر کوچه. یه ساعت فقط طول کشید کانورسیشن رو حفظ کنم تازه اگه از یادم نره. یه حسی بهم میگه منو میبره امروز پای تخته :/ چقدر از این قسمتش متنفرم.ولی چیکار کنم باید برم تا یاد بگیرم. حالمم اینقدر بده که نگو اگه اون یک ساعتو گذاشته بودم پای کتابم تموم شده بود دیگه آخرشه. من باید هرجوری شده کار کنم. به خاطر کسایی که دوسشون دارم. نه فقط به خاطر خودم. امروز خوب بود اما به همه ی کارام نرسیدم درسته اصلی هارو انجام دادم اما فرعی ها هم م
امروز صبح یک دستگاه اتوبوس مسیر تهران_گنبد به دره سقوط کرده و ٢٠ هموطن کشته شده اند. عرضِ تسلیت.
دیروز هواپیما. روز قبلش حادثه ی کرمان. روز قبلش شهادت سردارِ دلها. 
و امروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و آغاز دهه اول فاطمیه و سالگرد قیام خونین مردم قُم.
تسلیت.تسلیت. تسلیت.
+البته که خدا روزی رسانه ولی 175 روز از 365 روزِ کار ما به خاطر ماه مبارک رمضان و ماه های محرم و صفر و دو دهه ی ایّام فاطمیه و حدودا 15 روز هم شهادت ائمه اطهار (ع) و 14-15 خردا
شروع مهر و پایانش رو مریض بودم!
این شهر ما فقط و فقط دو فصل داره؛ تابستون و زمستون. تغییر فصلش هم کاملا ناگهانیه. دیروز ظهر کولر روشن بود. شب مجبور شدیم کل دریچه های کولر رو ببیندیم تا سوز سرما داخل نیاد! اردیبهشت هم بخاری روشن بود و یهویی توی یه روز به حدی گرم شد که کولر رو دادیم سرویس کردن! چیزی به اسم بهار و پاییز هم نداریم. :| سه روزه خیلی ناجور داره بارون میباره و منم دیروز گیر افتادم توی خیابون. قبل رفتنم به باشگاه یه آفتاب سوزان بود که مجبور
تردید داشتم...
امشب آنقدر سرد هست که گرمکنم را را بپوشم یا همین پلیور کفایت می کند؟پنجره را باز میکنم . صورتم  را نزدیک توری می برم.باد سردی به صورتم می وزد  که هشدار پوشیدن گرمکن را می دهد!
ساعت روی میز اتاقم دو و نیم نصفه شب را نشان می دهد.زیپ گرمکن را تا ته بالا می کشم.حالا باید وسایل مورد نیاز را بردارم.اول از همه چاقوی ضامن داری که چهار سال پیش از طریق یکی از هم کلاسی هایم خریده بودم،فندک سبز رنگ یک بار مصرف،بسته سیگاری که در هزار سوراخ سنب
من هر کاری که در جامعه معمول باشه رو بخوام انجام بدم خجالت میکشم. مثلا اگه توی ماشین مامانم باشم و آهنگ پاپ ایرانی پخش بشه وحشتناک خجالت زده میشم. مغزم سوزن سوزنی میشه. و صداشو تا ته کم میکنم. از کی خجالت میکشم؟ از خودم.
اگه بخوام طبق مد لباس بپوشم خجالت میکشم از خودم.
اگه بخوام غذای ناسالم بخورم خجالت میکشم.
اگه بخوام تحت تاثیر تبلیغات خرید کنم خجالت میکشم.
من از سلیقه ی موسیقی ام که از زمان جاهلیت برام جا مونده هم خجالت میکشم. از اینکه یه سری آ
"خستگی تصمیم" چیست؟ و چگونه از آن در امان باشیم؟ 
همان گونه که عضلات ما بعد از کار کردن زیاد خسته می شوند، مغز نیز بعد از تصمیم گیری های متعدد در طول روز، چار خستگی می شود که به آن، "خستگی تصمیم" (Decision fatigue) می گویند.
ما مدام در حال تصمیم گیری هستیم و با هر تصمیمی، یک قدم به "خستگی تصمیم" نزدیک می شویم. هر چند همه تصمیم ها بزرگ و حیاتی نیستند ولی هر کدام شان، به سهم خود بخشی از انرژی مغزمان را می گیرند: از انتخاب بین دو نوع خمیردندان برای مسواک صبحگا
مثلا هرروز طلوع را از انعکاسش روی برف های کوه روبروی پنجره ببینم جوری که کش آمدنش روی دامنه اندازه ی قد خانه طول بکشد ، قهوه و سیگارم را توی بالکن سردی ببرم که نگاه به نارنجی روی سفیدی گرمش می کند . دوش بگیرم ، لباس بپوشم و توی آیینه ی جلوی در به خودم بگویم که تو قهرمان زندگی من هستی و بعد بروم .
 
مثلا عصر ها غروب را توی آسمان بنفش و زرد و نارنجی ببینم و از ندیدن خانه ها ناراحت شوم که چقدر تهران امروز آلوده است و در فکر این فرو روم که اگر مدرسه بچ
همین که اسم یک فرد خاص رو سرچ کردم، یکی از صریح‌ترین اعترافات و مضحک‌ترین پست‌های وبلاگ خودم تو صفحه‌ی اول گوگل بالا اومد! خدایا چرا واقعا :)))))) تمام دنیا فهمیدن خب.
 
 
پ.ن:
هرشل : از تمام اتفاقاتی که تا الان برات افتاده در مورد خدا به چه نتیجه‌ای رسیدی؟ریک: به این نتیجه رسیدم که خدا حس شوخ‌طبعی بی‌نظیری داره!
"The Walking Dead"
   
 97.9.19
 98.9.19
  
 
 
منتظر بودیم تا پسرک کفشش را بپوشد. گفته بودیم داریم تا سر کوچه می‌رویم و زود برمی‌گردیم. خواسته بود همراهمان بیاید. چندبار تلاش کرد تا کفشش را زودتر بپوشد و نتوانست. نگاهی به ما که بالای سرش ایستاده بودیم انداخت و دستش را برد سمت دمپایی‌اش و گفت، "دمپایی بپوشم، زود برمی‌گردیم"... خندیدیم.
ناخودآگاه به یاد بخشی از دیالوگ "خداحافظ رفیق" افتادم که می‌گفت "اینا رو نگاه! چه بازی رو جدی گرفتن! عجب بتنی خرج این مسافرخونه می‌کنن!"... انگار پسرک فهمیده
سلام 
تمام شد . البته میخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را ‌...
خدا را برگردانم . 
به دنبالت نمی آیم، چون میخواهم به دنبال او بروم .
میخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل ک
سلام 
تمام شد . البته میخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را ‌...
خدا را برگردانم . 
به دنبالت نمی آیم، چون میخواهم به دنبال او بروم .
میخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل ک
مادر بی‌خواب شده. می‌گویم "اشکال ندارد، فردا راحت می‌خوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ می‌افتم که همه می‌گویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری می‌ریزد.
باور نمی‌کنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بی‌صدا اشک می‌ریزم و مدام ذهنم می‌رود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است
سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم  با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد   وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م 
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم  و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم  و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد از
تلاش میکنم ...به امید اون روزی که ازآزمون میام  خونه رو تخت دراز میکشم و از ته دلم میگم بلاخره  تموم شد!خستگی آزمون رو میذارم زمین!!!
 به امید اون روزی که روز اعلام نتایج میاد و من از خوشحالی 400 متر از زمین کنده میشم و تو همون خنده هام گریه میکنم.
به امید اون شبی که از استرس اولین روز دادگاه خوابم نمیبره و به امید اون صبحی که وقتی تو آینه نگاه میکنم با یه وکیل روبه رو باشم .
به امید اون روزی که رو به روی سر در کانون   وایمیستم و با ذوق میخندم!!!
همون ک
آقا چه می‌کنه این تعارف با آدم!
رفته بودیم مهمونی، باد کولر مستقیم می‌زد رو ساق پای من. حالا ملت همه خوشحال و خنک و اینا، صاحبخونه سه بار به من گفت اگه سردت میشه بگو کولر رو خاموش کنیم. مگه من روم می‌شد بگم جفت ساق پاهام خشک شده و داره میفته؟!(:دی)
الان فک کنم باید تو چله‌ی تابستون، جوراب کلفت بپوشم بخوابم که تا صبح دردشون خوب شه:))
+ ولی من واقعا نمی‌دونم چله‌ی تاستون کِیه
+ بی‌ربط: این دوست عزیز اندروید ۵ ای از وقتی تو این پست بهش اشاره کردم یه
بعضی چیزا خیلی ذهنمو درگیرمیکنه!
یه سری فامیل داریم خیلی خانواده روشنفکر و به اصطلاح باز هستن !
اما مثلا خودم دیدم اذان گفت نماز خوندن
تعقیبات میخونن قرآن وختم فلان سوره و...
اما من خودم با اعتقاداتی ک خودم انتخابشون کردم اکثرا نماز میخونم اما نه همیشه!
ترجیح میدم مانتو بپوشم تا اینکه چادر سر کنم باشلوار کوتاه ومانتو تنگ وجلو باز وناخن کاشت و 20 کیلو آرایش :/
من از 2ماه محرم وصفر کلا2روزشو رفتم مراسم عزاداری
من هیچوقت نذاشتم هیییییچ پسری حتی دس
 
بچه ها دو تا مانتو مجلسی  نشونتون میخوام بدم و ازتون نظر بخوام همکاری میکنین ؟!
خودم مانتو مجلسی گرفتم منتها زن داداشان گرامی میگن اونی که زن داداش بزرگه برام آورده و مال خودشه بپوشم !
خودم و خواهر بزرگم موافق مانتوی خودم هستم ولی بقیه بدون استثناء نظرشون دومی است
اگر موافقین و همکاری میکنین بهم تو این پست بگین که پست بعدی رو رمزدار بذارم.
ممنونم 

+
اگر اکثریت اوکی بدن من تا ۴ ساعت دیگه اون پست رو به امید خدا میذارم.
ممنونم 
سلام
یه برنامه تلویزیونی هست اینجا به اسم dragon den یعنی غار اژدها یا همچین چیزی.
شبیه مزخرفاتی مثل american idol و ستاره شو خودمون و... منتها اینجوریه که یه نفر یا یه گروه با یه ایده میان و 4 5 نفر سرمایه گذار هستن که تصمیم میگیرن این ایده رو میخوان یا نه.
یه قسمتش رو داشتم میدیدم که یه خانمی اومد که یه مدل bra درست کرده بود که cleavage رو میپوشوند. سرچ کنید خوشم نمیاد این چیزا رو تو وبلاگم بنویسم.
میگفت که من تو محیط کار همیشه ناراحتم چون یا باید زیر پیرهن تاپ ب
خب کتاب جاودانگی هم تموم شد. نوشتهٔ میلان کوندرا با ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی و نشر نیکو نشر. پیشنهاد میکنم حتما این ترجمه رو بخونین. ترجمهٔ قبلی که خوندم اصلا انگار یه چیز دیگه ای بود داستانش :/ اینقدر تحریف داشت! انگار ایین ترجمه یه کتاب جدید بود به خصوص آخراش. اگنس رو نمیدونم چرا واقعا دوست داشتم. با این که تو این کتاب واقعا هیچ همزاد پنداری نداشتم. شخصیتا بعضیاش جداگانه داستانشو گفته بودن ولی یه جایی به هم رسیدن. در کل کتاب خیلی خوبی بود. جدا ا
اکیپ های دانشگاه همش برام بی مفهوم ترین چیز بودن!
حتی قبل رفتنم به دانشگاه!
بودن با پسر و دختر هایی که فقط برای وقت گذرونی عه و اکثرا هیچ پایانی نداره و حتی خیلی وقت ها خوش هم نمیگذره و فقط جنبه ی تظاهر و فخر فروشیِ زندگی گذشته ی هر ادمو داره!
مثلا دغدغه ی این که امروز فلان مانتو با فلان رنگ رژ و فلان کیف و کفش رو بپوشم که شاید اقای xخوشش بیاد!
یا اینکه فلان پسر بهم نگاه کرد!اون یکی سلام کردم!این یکی اسمم رو بلد بود و ...
نمیخام بگم من خیلی فلانم و ای
همچین وقتایی، نزدیکای عید که میشد، مامان همه ملحفه ها، رویه ی لحاف تشک ها و پرده ها رو می شست. بعد توی حیاط چند تا بند رخت اضافه میکرد از این دیوار به اون دیوار. حیاط میشد پر‌ از پارچه های سفید ساده، آبی راه راه، صورتی گل درشت و چهارخانه های رنگی. ظهر که میشد، مامان که خسته از کار زیاد خوابش می گرفت یواشکی میرفتم توی حیاط. با یه متر قد از لای ملحفه ها رد میشدم به لبه ی مرطوب پایین ملحفه ها دست می کشیدم و حسابی از نم داغ پارچه ها کیف می کردم. بعد س
نیاز دارم مدتی نباشم ؛سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد ...دور باشم و رهاسبُک باشم و آزاد ...آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام ...در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخ
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم / سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم / نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی / به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید / چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد / فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد / که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر
با اینکه رست‌خیز و زان‌تشنگان رو داشتم، دلم نیومد قبل کآشوب بخونمشون. خوندن کآشوب رو چند ماه پیش شروع کردم؛ موقع خواب شروع می‌کردم به خوندن و می‌دیدم چند ساعت گذشته و هنوز نخوابیدم! بیشتر از نصفش رو خونده بودم و با هر داستانش اشک می‌ریختم. انگار ته دلم بهشون می‌گم خوش‌به‌حالتون.. گاهی هم خودم رو می‌تونستم کاملاً جای راوی فرض کنم و از تجربه مشابه حسرت بخورم.. همون روزا عزیزی بهم پیشنهاد داد که نگه‌دارم و ایام محرم بخونمش. بعداً فهمیدم از
من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد «چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
امروز برای اولین بار می خواستم بروم بخش آی تی یکی از سازمان های دولتی؛ دیشب یک ساعت به تمام جلوی آینه، داشتم تمرین می کردم چادر سر کنم، کارم ب جایی رسید که بنشینم پایِ سیستم و لعیا جنیدی را سرچ کنم و تمرین کنم چادرم را مثل لعیا جنیدی سرم کنم،  عکس هایش را نگاه میکردم و تمرین میکردم مثل او چادرم را بگیرم. 
حالت های مختلف را تمرین میکردم، با دست چپ اضافی چادر را جمع کنم یا با دست راست، دست هایم بیرون از چادر باشد یا نه! چادر کش دار بپوشم، آستین دا
چرا در محیط های رسمی ایران مثل دانشگاه و اداره، با دامن پوشیدن خانوم ها مخالفند. در سفر به بعضی کشورهای مسلمان و بعضی کشورهای اروپای غربی، دیدم که خیلی از خانوم های مسلمان محجبه و متدین، از دامن استفاده می کنند، دامن هایی پوشیده و در عین حال خوش تیپ. من خودم خیلی دوست دارم از پوشش دامن استفاده کنم ولی تو ایران مجبورم همره مانتو، شلوار بپوشم. 
در مورد فانون خب قانون شفافی نیست ولی حداقل تو یک دانشگاه در تهران این پوشش دامن رو مصوب کردند، بعد م
تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ که دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از *کمر*م بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری که تا وسطای سینم معلوم بوددلم برای کامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میکشیدخواستم لباسو درارم که باز دوباره کامران اومد داخلبا دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و *س ی ن ه * هام که قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت-سریع لباستو عوض کن اگه میخوای کار دستت ندمبعدم سریع از اتاق بیرون رفتمن
امروز روز بزرگی بود روزی بود که یکی از بزرگترین ارزوهام محقق شد من همیشه دوست داشتم لباس فارق التحصیلی بپوشم اصلا از اول حس خوبی بهش داشتم مثل لباس عروسی که بچه بودم مامانم هیچ وقت برام نخرید و قبلا چقدر از این موضوع ناراحت بودم ولی الان خوش حالم مطمئنم اون لباس هم مثل این لباس همین اندازه خوشحالم خواهد کرد به بعد از فارق التحصیلی کاری ندارم ولی امروز روز ما بود عکس گرفتیم دست زدیم کیک بریدیم خانواده هامون حضور داشتن روز عالی بود اینقدر فعا
تو راه داریم میریم آرایشگاه
الان اونقدر فشار رومه که!!!! یعنی خیلی هاااااا
اونقدر که می‌خوام خودم خودمو خفه کنم!!!
خب بذار بگم چرا احساس فشار میکنم !
از همه مهم تر ماشین روندنم!!!!
یعنی خانواده باعث میشن روم فشار بیاد!!! 
اونقدر که میگن گواهینامه برا چی گرفتی! :/
عاقا نمی‌دونم دست خودم نیست که!!
قشنگ میروندم ها! ولی نمی‌دونم چی شد از یه جایی به بعد ترسیدم!!!
خب بعدش مهمونی صبح فردا، خونه دختر خاله!
یعنی بعد از اینکه زنگ زد احساس فشار روم بیشتر شد!!
ال
ساعت دو و نیم نیمه شبه.
تازه اومدم تو رخت خواب،از کوروش فاصله دارم،پاهامو تا جا داشت جمع کردم و به هم فشار میدم که گرم بشن اما جونم نمیگیره پاشم برم یه شلوار ضخیم و بلند بپوشم...
هوامون برفی شده و از سر شب تا حالا شاهد ذره ذره سفید شدن حیاط همسایه ها بودم... اما خوب هیچ تماشای برفی،اندازه ی وقتی خونه ی بابا باشم برام لذت بخش نیست...
 
سیستمم دقیقا تو مودِ افسردگی و قاطی بودنه.این دکتر نقیاییِ جان برام چندین تا چالش و فکر و ذکر دست کرده.آروم و قرار ن
  
 
دوباره اومد پیشم. بهش گفتم اون پسره ک میخواستت چی شد. هست هنوز. گفت اره هست بهم گفته : خدا منو (پسره رو) دوست داشته ک شوهرت فوت کرده تا تو مال من بشیبهش گفتم چرا خب روی خوش نشونش نمیدیگفت: این ی کاسه ای زیر نیم کاسه اشه. وگرنه کی باور میکنه 30 سال منتظر من بمونه درحالیکه شوهر و بچه داشتم.  این جای کارش میلنگهمیگه شوهرم غذا براش خیلی اهمیت داشتبهش میگم برای همه مردها غذا خیلی مهمهمیگه نه والا شوهرخواهرهام اینجور نیستن. شوهر من ب همه چیز اهمیت م
 
 
 
 
 
دخترک دوید سمت مادرش و گفت: مامان، ببین پسر عمو اذیت میکنه.مادرش همین که چشمش به دست نامحرم افتاد که شانه دخترش را می کشد با نارحتی گفت: خجالت نمی کشی آقا مهران دخترم دیگه به سن تکلیف رسیده.
مهران بیچاره که توقع شنیدن سن تکلیف رو نداشت گفت: من از کجا میدونستم که ریحانه به این سن رسیده؛ در ضمن این چه جور تکلیفیه که بلوز و شلوار پوشیده و سرش هم تقریبا برهنه است؟ریحانه گفت: دیدی مامان، گفتم چادر بپوشم هی میگی نه نمی تونی جمع کنی اگه میذاشت
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
ببخشید من پسرم، تازه نامزد کردم، بیست و شش سالمه و مذهبی هستم، نامزدم بهم میگه از لباس پوشیدنت خوشم نمیاد. میگه مثل آدم های چهل ساله لباس میپوشی و من خوشم نمیاد.
دوست دارم نامزدم شیک پوش باشه، اما من شلوار پارچه ای و پیراهن گشاد میپوشم اما اون دوست داره شلوار لی و پیراهن جذب بپوشم و به اصطلاح مدرن باشم و میگه خوشم میاد لباس اندامی بپوشی، همیشه بهم انتقاد میکنه، به نظر شما چکار کنم؟
البته من از نظر صورت و ظاهر خوبی دارم و تغییر دادن پوشش و لباس
امرو عصر با مامانم و مادرم رفتیم بیرون کلی پیاده روی خانومای بد حجابم که فراوون بعد مامانم هی میگف فلانی لباسش چه قشنگه گفتم مامانی اصلا هم قشنگ نیست هرکس پوشش و تیپ خاص خودش داره . باز جلوتر رفتیم یه دختر یه مانتو نارنجی تند پوشیده بود مامانم گف چقدر رنگ مانتوش زنده است! گفتم مامان زنده نیست جلفه جیغِ اگه همینو من بپوشم جلف و جیغه اصلا هم قشنگ نیس مث هویج!
باز جلوتر رفتیم گف عه این مانتوش قشنگه :/ گفتم ماااااماااان اخه چرا فقط یه جارو میبینی ا
وسط نهار و سرگیجه و گنگی سر و تمام شدن قرص اضطرابم و البته آن سردرد کذایی، پدر خبر داد که مهمان داریم و و قرار است که عمه و شوهرش فقط یک ساعت بمانند و بروند. عمه خیال می‌کرد که پدرم و زنش روزه هستند و برای مراعات آن‌ها تصمیم گرفتند که زود برگردند. پدرم هم برای اینکه تصورات خواهرش به هم نریزد حرفی نزد که خواهرم! ما دیگر مثل سابق سرحال نیستیم و قرص‌ها اجازه نمی‌دهند که روزه بگیریم. گفتم که حداقل تعارف نزنند که یک موقع ماندگار شوند! وگرنه باید بس
صبحِ زود! آسمان دلش ابری‌ست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکی‌ام را بپوشم یا زیر مانتوی لیمویی‌ام،آن بلوزِ گپِ سرمه‌ای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندان‌هایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
بخاطر مقامی که اگر به قدر دنیا می ارزید، بازهم چیزی نبود،
رنگ عوض کنم؟ جامه ی ریا بپوشم؟ چیزی شوم غیر از آنچه که هستم؟ هاه؟ بَدا به حالِ
همه یِ آن ها که محبّت را دکان می کنند تا با تجارتِ تزویر و تقلب، به جاه و مقامی
برسند...
 
نادر ابراهیمی –
از کتاب "آتش بدون دود"
من اما فکر میکنم
 تو عاشق خوبی برای من هستی ،
 آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم 
و به بودنت افتخار کنم.... 
عاشق خوبی هستی
 چون میتوانی هربار که دیدی أم 
دست خالی نیایی ،
 شاخه گلی برایم بخری
 و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ،
 پیدایشان کنم
 و جیغ های بنفش بکشم،
پا به پای شیطنت هایم بدوی
 و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ، 
خرابکاری هایم را با عشق ببینی ،
 در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی 
و بگویی چق
این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.....
وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکن
 
+دروغ گویی و پنهان کاری از نظر من زیاد هم فرقی ندارن با هم! 
مثلا من از دکترم نپرسم برام توضیح نمیده. نمیدونم این جدیدا چه اخلاق گندیه که پیدا کرده! قبلا اینقدر اخم هم نمیکرد موقع اردر نوشتن!! 
 
+ فردا نیکو جانم میاد برا تخلیه آب ریه ام. خودش که هست خیالم راحته!
 
+ همه جا و به طرق مختلف شنیده بودم آدم هر چی کمتر بدونه بهتره و کمتر عذاب میکشه..  الان اگه منم سواد پایینی داشتم و کمتر از سیر بیماری و مراحل و دارو ها و علت ها میدونستم بهتر بود  . یه آد
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
چراغ اتاقم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فردا و امتحانم فکر کردن که یهویی، ته تغاری در رو باز کرد و اومد تو:
مامان میگه فردا پوتین بپوش. 
من: نمیتونم. 
ته تغاری :( با یک مکث خیلی کوتاه برای هضم جواب من) : چرا؟
من:چون برای امتحان باید کفش های شانسم رو بپوشم. 
ته تغاری : (این بار با مکث طولانی تر) : میرم به مامان بگم بچه اش دیوونه اس!
 
+خرافاتی بودن آسون نیست، ولی بعضی وقتا منبع آرامشه. اونم برای منی که به خاطر استرس زیاد این امتحانای
سلام 
من یه دختر بین ۲۶ تا ۳۰ سال هستم، یه سال پیش نسبت به یکی حس خیلی مثبت و خوبی داشتم و از رفتارش و نگاه هاش معلوم بود که اونم به من علاقه داره، و همه ش سعی در ارتباط برقرار کردن با من داشتن، بعد فهمیدم ایشون چند سال از من کوچیکتر هستند.
هر وقت ایشون تو فضای مجازی یا واقعی سعی در باز کردن صحبت با من کرد من نخواستم صحبت رو ادامه بدم با اینکه علاقه داشتم، چون به خاطر سن مون و اینکه حس کردم سطح خانواده من از ایشون پایین تر هست و از نظر مالی تو مشک
از صبح ساکتم میدونم. شاید چون فکرم مشغول مسئله ای هست که معلوم نیست اصلا بشه یا نشه. بتونم یا نتونم هرچند که تلاشم برای اتفاق افتادنش هست. دلیلی که اینجا نمی نویسم اینه که هنوز معلوم نیست. میترسم مثل باقی کارایی که میخواستمو نشد بشه :( ولی خب ادم به نظرم بدم نباشه به یسری مسائلم فکر کنه. بگذریم از تین موضوع هروقت قطعی بشه حتما بهت میگم قول میدم. 
اگه بگم از صبح کاری نکردم زیاد ناراحت میشی؟ همش فکرم به همین مسئله ای که گفتم بود. و البته فرانسوی خو
تو این سفر آخری که داشتم کارهایی رو کردم که قبلا فکرشون رو هم نمی کردم :دی
ولی درست تو اوج شادی و بزن و بکوب ی لحظه دلم می گرفت
خوشحال نشید
هیچم اینطور نبود که از این نوع شادی احساس سرخوردگی و پوچی بکنم
از این دلم می گرفت که چرا مردم کشور من نباید آزاد باشند برای همین شادیا و دلخوشیای کوچیک
چرا باید شادی رو تو جای دیگه ای جستجو کنند
چرا باید اینهمه عقده ای و سرکوب شده تربیت شده باشند/ باشیم
به قول پرویز پرستویی همه که امکانات فضانوردی ندارند
اون
اطفالو گذروندیم. به سلامت! این روزا یه حال عجیبیم. خطرناکم، ترسناکم، تنوع طلبم، احساس یک نواختی میکنم. داریم وارد ماه دهم رابطمون میشیم. خوشحالم که اطفال تموم شد و حداقل روان و مریضاش یکم فراز و فرود ایجاد میکنه تو روحیه م. این اواخر فرامرز خیلی به پر و پام میپیچید!
پنج ماهی هست خونه نرفتم، و پنج ساله که نهایت سفر کردنم بندر بوده.
قرصی که برای میگرن میخوردم رو نصف کرده دکترم به خاطر ریزش مویی که کلافه م کرده بود و سردردام که یه نمه بیشتر شده.
ام
سه-چهار ماهی است حواس پَرتی به سراغم آمده و  به شدت آزارم میدهد!هفته ی پیش که امتحان دادم کارت ورود به جلسه ام را توی جیب پالتویم گذاشتم که برای امتحان بعدی که دقیقا میخواستم همین پالتو را بپوشم یادم نرود و همراهم باشد و دیگر کارت ورود به جلسه را از توی جیبم بیرون نیاوردم تا دیشب که میخواستم همان پالتو را بیندازم توی ماشین لباسشویی و اصلا یادم نبود که کارت ورود به جلسه توی جیبم است،پالتو را انداختم توی ماشین لباسشویی و بعد خشک کُن، بعد آوردم
سه-چهار ماهی است حواس پَرتی به سراغم آمده و  به شدت آزارم میدهد!هفته ی پیش که امتحان دادم کارت ورود به جلسه ام را توی جیب پالتویم گذاشتم که برای امتحان بعدی که دقیقا میخواستم همین پالتو را بپوشم یادم نرود و همراهم باشد و دیگر کارت ورود به جلسه را از توی جیبم بیرون نیاوردم تا دیشب که میخواستم همان پالتو را بیندازم توی ماشین لباسشویی و اصلا یادم نبود که کارت ورود به جلسه توی جیبم است،پالتو را انداختم توی ماشین لباسشویی و بعد هم خشک کُن، بعد آو
و وقتی اون حرفا رو شروع بکنم
قطعا باید براشون یه برچسب جداگانه انتخاب بکنم و تا آخر عمرم درمورد این
موضوع بنویسم ..... ولی تا میام بنویسم .... میگم نه بیخیالش .... تو سایت
جدید بنویسشون ! الان خوددرگیری سایتی_ وبلاگی گرفتم ‍♀️‍♀️
من
اتاقم تو تابستون از بقیه نقاط خونه ۱۰ درجه خنک تره ... بعد نصف شب بقیه
گرمشونه ولی هوا برای من عادیه ... اونا میرن کولر روشن میکنن ... و اتاق
من هواش دقیقا مثل اواسط آبان میشه .... و با افتخار اعلام میدارم که بنده
دارم س
امروز به طرز باور نکردنی خوب بودم کلی کتاب خوندم کارامو انجام دادم همشونو خلاصه که یه روز واقعا عالی بود خودم با خودم الان دارم کیف میکنم که از پسش بر اومدم. ادم فقط باید انجام بده و زمانو از دست نده. دیگه دستم اومده. اورین مائده من بهت افتخار میکنم :دی 
فردا باید برم دوباره بیمارستان. اصلا حوصله ندارم. حوصله دکتررو اصلا استرس میگیرم بهش فکر میکنم. کاش فردا خلوت باشه. نه مثل دفعه قبل که ۴۰ نفر تو اتاق بودن:/و پامم خوب شده باشه و دیگه پانسمان نخوا
اطفالو گذروندیم. به سلامت! این روزا یه حال عجیبیم. خطرناکم، ترسناکم، تنوع طلبم، احساس یک نواختی میکنم. داریم وارد ماه دهم رابطمون میشیم. خوشحالم که اطفال تموم شد و حداقل روان و مریضاش یکم فراز و فرود ایجاد میکنه تو روحیه م. این اواخر اوضاع خراب و خطرناک شده بود با توجه به توجه یکی از بچه ها!
پنج ماهی هست خونه نرفتم، و پنج ساله که نهایت سفر کردنم بندر بوده.
قرصی که برای میگرن میخوردم رو نصف کرده دکترم به خاطر ریزش مویی که کلافه م کرده بود و سردرد
نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد ...
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد ...
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام ...
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که م
دوست داشتم یک خانه ی مستقل میداشتم :/ یک خانه ی خیلی خیلی کوچک :/ از همان ها که معمار خودش را کشته تا خلاقیت بخرج بدهد و وسایل را یک جوری جا دهد :/ و دوست داشتم فقط برای خوابیدن به خانه ی کوفتی ام میرفتم:/ چون آنقدر کار داشتم که فرصت هیچ چیز دیگری پیدا نمی‌کردم :/ اینگونه دیگر برای تفریح کردن وقت نداشتم :/ و به همه و به خودم میگفتم که به خاطر کار دور سفر و چیز های دیگر را خط کشیده ام :/ و یک آدم جدی هستم که مسئولیت دارد:/ و تازه میتوانستم به آدمهایی که کا
بار اول بود که می‌خواستم خیاطی کنم. اشتباهاتم از خرید پارچه شروع شد. لینِن آبی‌ روشن طرح‌دار تودل‌برویی خریدم که وقت بریدن، ضمختیش باعث دردسر بود و خط‌های الگوم توی طرح و رنگش گم می‌شد. آستر هم لازم داشت که مثل پوست ماهی لیز بود و بریدن و دوختنش مصیبت. تا به حال دست به چرخ خیاطی نزده بودم. سعیم را ‌کردم اما خطوط دوختم ناهموار و مثل پس‌کوچه‌های تهران پر از پستی و بلندی از آب درآمد. قرار بود دامن بدوزیم و چیزی که عاقبت حاصل شد، هرچند از کمال
می‌خواستم لباس بپوشم که برویم فیضیه، مجلس حاج‌آقا میرباقری. فاطمه را زودتر آماده کرده بودم. دیشب تصمیم گرفتم امروز صبح جلسه‌ی خانگی‌اش را بروم اما خواب ماندم. به خودم دلداری دادم که شب هم در حرم منبر دارد و هم در فیضیه. جدای از سخنرانی، روضه خواندنش را دوست دارم. حاشیه نمی‌رود. ساده می‌خواند. روضه را کش نمی‌دهد. برای این‌که از ما اشک بگیرد اهل بیت را نیم ساعت به خاک و خون نمی‌کشد. خواستم قبل از پوشیدن مانتو وضو بگیرم که امدم توی هال و دیدم
دلم لک زده برای اینکه مانتو شلوار گل گلی گشاد و نخی‌مو بپوشم.
چند جلد از کتابای شهید مطهری رو بزنم زیر بغلم و برم سر کلاس و جواب شبهات دخترای راهنمایی دبیرستانی رو بدم. 
زنگ تفریح باهاشون برم روی آسفالت کف مدرسه بنشینم و چیپس و پفک با سس بخورم و به زور به جوکای بی ادبی‌شون بخندم. 
دلم لک زده که اجازه بدم فکر کنن خنگم و به قول خودشون ایستگاهمون بگیرن و ته کلاس کر کر بخندن و منم خنده‌م بگیره.
بعدش یکی دوتاشون زنگ تفریح یونسکو بیان پیشم و رازهای
امشب خالم و دخترخاله هام که ازدواج کردن مهمونمون بودن و سه تا بچه داشتن.به معنای واقعی کلام دیوونه شدم از دستشون!یعنی با اینکه من معمولا خیلی با بچه ها خوب ارتباط میگیرم و باهاشون جور میشم اما امروز فقط دعا میکردم برن دیگه!و مشکل اصلی از تربیتشونه!فوق العاده شیطون و شلوغ و کثیففف!مثلا یه خوراکی رو یه مقدار کم ازش میخوردن بعد بقیشو میریختن روی مبل و فرش و ماماناشونم عین خیالشون نبود!کلا بچه ها عشق عجیبی به اتاق من دارن و سریع میپرن توی اتاق من
چه جمعه ی خوبی
دانشگاه بودم و تازه رسیدم خونه
با علی قرار داشتم
صبح هشت پیام داده که صبحانه بریم فلان جا؟
چقدر دلم میخواست این پیام و دعوت به صبحانه از طرف ی دوستی بود
که می شد بهش جواب داد ده دقیقه دیگه لباس بپوشم آماده ام
ولی فقط نوشتم نه مرسی.. دانشگاه می بینمتون
علی رو هفت سال میشه که میشناسم
تو تمام این هفت سال شرایط من تغییر کرد.. شرایط خودش تغییر کرد
ولی هیچ وقت رفتارش با من عوض نشد
اگه علی مردی بود که کوچکترین حسی بهش داشتم
زمین و زمان دست
 
هو
__
 
نمیدونم به این که از تابستون متنفرم ربطی داره یا نه. اما چند سالی میشه که یه اتفاقاتی رخ میده که تابستونا حالم خوب نباشه. البته که گرما هم افسرده م میکنه. و این روزا که مجبورم با یه دست زندگی کنم کلافه ترم از همیشه. وقتی مجبورم صبح که از خواب بیدار میشم، جودی آبوت طور تا ظهر یا شاید بعدازظهر صبر کنم که احسان از سرکار بیاد و موهامو ببنده برام. که تازه اونجوری که دلم میخواد نتونه و بعد از کلی کلنجار رفتن یه چیز سر هم بندی شده تحویلم بده! و ب
• مریم یه هنرمند به تمام معناست. نقاشی همه‌ رو می‌کشه، حتی تصویر منم کشیده. طراحی و سیاه - سفید، رنگی و با مداد و راپید و آبرنگش فرقی نداره؛ اون فقط نقش می‌کشه. روزی که داشت این طرح رو می‌کشید، تعجب نکردم چون مریم « همه » رو می‌کشید. ازش پرسیدم این کیه؟ گفت « سردار سلیمانی ». برام مهم نبود چون سردار ندیده نبودم و با خودم گفتم این هم یه سردار مثل بقیه است… چند وقت بعد - اگه اشتباه نکنم - سردار  « حسین همدانی » شهید شد و در حاشیه‌ی مراسم بزرگداشت
در میانه متن غمگینی بودم ک هفته گذشته توی سرم میچرخید
همین دو ساعت پیش
اما الان نمیتونم چشمامو باز نگه دارم و بوی ادکلن او رو میدم
....
هرگز در زندگیم این اندازه ازار ندیده بودم ک از زمستان تا حالا دیدم
تازه بعد از اینهمه مدت
امروز به خودم اعتراف کردم ک از کمی مخدر بدم نمیاد، شاید
مسکن؟ حتما!
....
پوستش خشک و خنکه
دستاش عرق نداره و هر لمسش مثل لمس اوله
مسکن....یک ساعت آعوش و کمی نوازش مسکنه
درد رو پنهان میکنه
ولی چیزی رو حل میکنه؟
....
چیزی رو حل نمیک
سلام چطورید دوستان
من یه دخترم، ۱۸ سالمه، راستش میخوام ازتون مشورت بگیرم.
من متوجه شدم که تمایلی به ازدواج ندارم. یعنی دوست ندارم همسر باشم. اصلا با روحیاتم سازگار نیست. خیلی از آقایون علاقه دارند که همسرشون را از لحاظ مادی و مالی و جسمی و روحی و ... حمایت کنند و خانم ایشان هم از کدبانویی و تربیت فرزند و وظایف همسرداری برایشان کم نگذارد (خب امیدوارم همه کسانی که طالب ازدواجی به این سبک هستند به آن برسند)
خب بریم سراغ خودم؛
قضیه این هست که من کلا
امروز هزار بار این صفحه رو باز کردم تا بنویسم. نمیشه.
یه اندوه ملایمی همراهم هست که از بین نمیره.
برخی اوقات میگم نکنه همون شیطون ِ معروف ِ دوران کودکی باشه که ما رو ازش می ترسوندن؟ که این فکرا رو میفرسته که فقط منو عقب بندازه؟
فکرهای آزاردهنده ای که کم نمیشوند و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر روز بیش از دیروز. اینقدری که نفسم بند میاد و سرم را تند تند به چپ و راست تکون میدم بلکه از عالم هپروت خارج بشم.
بارون شدیدی می باره. انگار که پاییز باشه.
دلم
• مریم یه هنرمند به تمام معناست. نقاشی همه‌ رو می‌کشه، حتی تصویر منم کشیده. طراحی و سیاه - سفید، رنگی و با مداد و راپید و آبرنگش فرقی نداره؛ اون فقط نقش می‌کشه. روزی که داشت این طرح رو می‌کشید، تعجب نکردم چون مریم « همه » رو می‌کشید. ازش پرسیدم این کیه؟ گفت « سردار سلیمانی ». برام مهم نبود چون سردار ندیده نبودم و با خودم گفتم این هم یه سردار مثل بقیه است… چند وقت بعد - اگه اشتباه نکنم - سردار  « حسین همدانی » شهید شد و در حاشیه‌ی مراسم بزرگداشت
با عرض سلام و احترام؛
دختری بیست و سه ساله هستم، تازه فارغ التحصیل شدم و یک ساله مشغول به کارم، نمیدونم چی باید بگم! از نظر اخلاقی همه میگن اصلا به دخترها نمیخوری!، از هر کدوم شون پرسیدم دختر بودن یعنی چی؟!، چه ویژگی خاصی هست که باید داشته باشم؟، میگن یعنی ظریف نیستی! 
هیچ وقت توضیح درست و دقیقی بهم ندادن و هر بار به صورت انتقادی و تند گفتن اصلا به دخترها نمیخوری!، همیشه لبخند میزنم، شادم، مودبم، شیطنت میکنم و سعی میکنم هر جایی که میرم به همه
اسفند را اینگونه دوست ندارم !اسفند برای من شور و‌ هیجان و قیل وقال دستفروشان، سرو صدای سه شنبه بازار و شنبه بازار است؛با رنگهای چشم نوازِ بساطِ زنانِ سبزی فروش و هارمونی رنگ سبزی هایِ تازه با تربچه های سرخ نقلی ترکیبِ بویِ ماهیِ تازه و بوی سنبل با جَرو بحثِ زوج ها بر سر خریدن و‌ نخریدن !
اسفند برای من یعنی قدم زدنِ بدون واهمه در بلوار منتهی به دریا؛ برای دیدن میموزاهای پیام آور سال نو !
اسفند، یعنی قرار با دوستان برای دورهمیِ شامِ شبِ چهارش
ناگفته های دخترک جمع شده زیاد شده:
 
  امادای بودیم ک دستم برید . اولش هول شد وقتی دید بعد اون یکی دستم رو گرفت تو دستش بهم گفت : مریم ب من نگاه کن ب من نگاه کن، نگران نباش خوب میشی(و این پروسه چندیدن بار تکرار میشود) دقیق دقیق کاریو کرد و حرفیو زد ک وقتی خودش زخمی میشه من بهش میزنم.بعدم نگران بود ک رانندگی بلد نیست . پس چجور منو برسونه دکتر . و کلی مراقبم بود.............................ی خانومی جای بد مسیری منتظر تاکسی بود ک تاکسی نداره من سوارش کردم موقع پیاد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سرویس پکیج دیواری لورچ چیست؟